هم تن مويم از آن ميان که نداري

شاعر : عطار

تنگ دلم مانده زان دهان که نداريهم تن مويم از آن ميان که نداري
سر ز تکبر بر آسمان که نداريننگري از ناز در زمين که دمي نيست
تو چه نکويي است هر زمان که نداريمن چه بلايي است هر نفس که ندارم
مثل بماند است در جهان که نداريهرچه ببايد ز نيکويي همه هستت
از تو نيايد بدان نشان که ندارينام وفا مي‌بري و هيچ وفايي
اين ننيوشم از اين زبان که نداريگفته بدي عاقبت وفاي تو آرم
زانکه بسي افتد اين زيان که ندارييک شکرم ده که سود بنده در آن است
هست چو ندهي به کس چنان که نداريگرچه شکر داري و قياس ندارد
تا برهي تو ز نيم جان که نداريگفته بدي خون تو به درد بريزم
خاصه کمر بر چنان ميان که نداريتو نتواني به خون من کمري بست
چند کشي آخر اين کمان که نداريبر تن عطار کز غمت چو کماني است